آقا خاشخاشی
قهرمان داستان " آقا خاش خاشی " است که در یک شهر مثل همه ی شهرهای دیگر که شلوغ هستند و پر سر و صدا و خانه های کوتاه و بلند دارند، زندگی می کند. آقا خاش خاشی نانوا است. هر روز صبح خیلی زود آردها را خمیر می کند و نان خاش خاشی درست می کند. وقتی همه ی مشتری ها می روند آقا خاش خاشی دو تا چونه را که نگه داشته می گذارد توی تنور و نان درست می کند برای مشتری آخر، نانوایی را می بندد و نان را می گذارد روی میز. مشتری آخر عصا زنان می آید، نان ها را برمی دارد و می گوید خدا برکت. این کار هر روز آقا خاش خاشی است. یکی روز مشتری آخر دیر آمد و به جایش آقا پولکی آمد و نان ها را برد. آقا خاش خاشی راضی نبود گفت این مال مشتری آخر است. اما پولکی گفت بیا این هم پول، فکر کن من مشتری آخرم. آقا خاش خاشی از دیدن آن همه اسکناس خوشحال شد و گفت: «این به اندازه ی دو تا تنور نان است.» این شد کار آقا خاش خاشی نان آخر را می داد به پولکی و به جایش پول می گرفت. یک روز که مشتری ها آمدند برای نان دیدند ای بابا نان آقا خاش خاشی مثل همیشه نیست. یکی گفت نان چرا سوخته؟ یکی دیگر گفت چرا نان خمیر است و آن یکی از کوچکی نان ناراحت بود و ...
ادامه ی این داستان دلنشین که صفحات آن محدود و نقاشی دلچسبی دارد را می توانید در کتاب آقا خاش خاشی بخوانید. این قصه به زیبایی روایت می کند که کمک کردن به آدم هایی که ناتوان هستند، می تواند چه خیر و برکتی داشته باشد.