آقا چیکچیکی
آقای چیک چیکی عکاس شهر عجیب بود. او عکس های خیلی خوبی می گرفت؛ البته عکاسی آقای چیک چیکی با بقیه عکاسی ها فرق داشت. چرا که بیشتر آن هایی که با هم دعوا می کردند پیش او می رفتند تا عکس شان را بگیرد. آقا چیک چیکی به عکس نگاه می کرد و می فهمید که کدامیک از آن ها در دعوا مقصر است. تصویر مقصر در عکس سیاه و مات می افتاد! یک روز دو نفر با هم دعوایشان شد. آن ها به عکاسی رفتند. اما این بار چیز عجیبی در عکس دیده می شد. تصویر هر دو نفر سیاه و مات افتاده بود! آقای چیک چیکی که تا حالا به چنین موردی برخورد نکرده بود به دروغ به یکی از آن ها گفت که مقصر است. از آن روز به بعد او هر عکسی می انداخت سیاه می شد و دیگر نمی توانست فرد مقصر را تشخیص دهد ولی برای از بین نرفتن اعتبارش هر بار به دروغ، یک نفر را به عنوان مقصر معرفی می کرد. او که دیگر واقعا از این موضوع خسته شده بود و البته از خودش هم به خاطر دروغ هایش خجالت می کشید تصمیم گرفت مغازه را تعطیل کند. اما در همان روز پیرمرد دانایی برای گرفتن عکس به مغازه آمد. او متوجه موضوع عکس ها شد و برای حل مشکل آقا چیک چیکی پیشنهاد جالبی به او داد ...