آقا قاپقاپی
پدید آورنده(ها):
مترجم(ان):
محل نشر/ناشر:
سال نشر:
1397
کلید واژه:
توي اين دنياي بزرگ، که پر از شهرهاي جورواجور است، شهري بود که نه کوچک بود و نه بزرگ. شهري مثل همه ي شهرها با خيابان هاي شلوغ، ماشين هاي زياد و خانه هاي کوتاه و بلند؛ اما توي اين شهر، آدم هاي عجيبي زندگي مي کردند. آدم هايي با ماجراهايي شنيدني. «آقا قاپ قاپي » يکي از آدم هاي اين شهر بود.
آقای قاپ قاپی هر روز برای رفتن به خانه اش، از جلوی پنجره ی آقای همسایه رد می شد. آقای همسایه هم هر روز حال او را می پرسید و می گفت: «امروز چی قاپیدی، آقای قاپ قاپی؟ حواست به دست چپت هست؟ آن روز وقتی آقای همسایه دید دوستش خیلی ناراحت است. فکر کرد باید به او کمک کند؛ برای همین با یک کتاب به دیدن آقای قاپ قاپی رفت. آقای قاپ قاپی سلام کرد و با دست چپش کتاب را از آقای همسایه گرفت. بعد خجالت کشید و فورا با دست راستش کتاب را به او برگرداند. آقای همسایه گفت: «من این کتاب را برای شما آورده ام. چند روز دیگر می آیم و پسش می گیرم.» و کتاب را به دست راست آقای قاپ قاپی داد. آن ها با هم چایی خوردند و گفتند و خندیدند. بعد هم آقای همسایه رفت. آقای قاپ قاپی نشست به خواندن کتاب. آقای قاپ قاپی دو روز تمام از خانه بیرون نرفت. کتاب آقای همسایه را خواند و خواند و خواند. توی این دو روز چیزی در شهر گم نشد. روز سوم، آقای همسایه با یک کتاب دیگر به دیدن آقای قاپ قاپی آمد. آقای قاپ قاپی با دست راستش کتاب آقای همسایه را به او داد و با دست چپش، کتاب جدید را قاپید. از آن روز به بعد کار آقای قاپ قاپی شد این: یک کتاب بدهد و یک کتاب بگیرد. هر وقت هم می خواست برای کاری بیرون برود، آقای همسایه با چند تا کتاب همراهش می رفت. این طوری دست های آقای قاپ قاپی پر از کتاب بود و چیزی را نمی قاپید. بیش تر وقت ها هم توی خانه کتاب می خواند. دو ماه بعد دست چپ آقای قاپ قاپی فقط کتاب می قاپید و دست راستش هم کتاب برمی گرداند. چهار ماه بعد، یک روز خوب آفتابی، آقای قاپ قاپی و آقای همسایه با هم به کتاب فروشی محله رفتند. آن ها چند تا کتاب خریدند و به خانه برگشتند. آقای قاپ قاپی تعجب کرد. او فقط کتاب هایی را که خریده بود با خودش به خانه آورده بود. و هیچ کتابی را با دست چپش از کتاب فروشی نقاپیده بود...