اسم من آلبرت انیشتین است
«اسم من آلبرت انیشتین است » جلد دیگری از مجموعه ی نام من هست... می باشد که در چند جلد از جمله اسم من لئوناردو داوینچی است، اسم من پیکاسو است، اسم من ونسان ونگوگ است و... به چاپ رسیده است. این کتاب ها، مجموعه ای از سرگذشت انسان هایی با شهرت جهانی می باشد که در زمینه های مختلفی مانند تاریخ، علم، هنر، ادبیات و... فعالیت داشته اند. یکی از ویژگی های مثبت این مجموعه شیوه ی متفاوت و جذاب نگارشی آن می باشد؛ شخصیت آمده در هر کتاب به روایت دوران زندگی خود، چهره های مهمی که هم عصر با او بوده اند، نحوه ی کار کردن و... از زبان خود می پردازد.
برشی از کتاب:
دوران کودکی درخشان من در یک صبح آفتابی در چهاردهم مارس سال 1879 در شهر اولم متولد شدم. این شهر در ساحل دانوب، در جنوب آلمان و در ایالت ورتمبرگ واقع شده است. همان طور که مادربزرگم اغلب می گفت، بچه ای تپل و کمی سمج بوده ام. پدرم هرمان، در میدان کتدرال فروشگاه لوازم الکتریکی داشت و مادرم پائولین عاشق موسیقی بود و خیلی خوب پیانو می نواخت. ما فقط برای مدت کوتاهی در شهر اولم زندگی کردیم. آن جا شهر آرامی بود، با تعداد زیادی کلیسا که بعضی از آنها خیلی قدیمی بودند . ارزش هنری زیادی داشتند. یکی از آنها معبد کتدرال است، یک معبد عظیم با سبک معماری گوتیک که بلندترین برج ناقوس دار دنیاست و ارتفاع برج آن به بیش از 161 متر می رسد. چند سال بعد،در سال 1922 نام من را روی یکی از خیابان ها گذاشتند و آن را خیابان انیشتین نامیدند. خیلی هیجان انگیز بود. زمانی که یک ساله بودم، به مونیخ نقل مکان کردیم و به عمویم جاکوب ملحق شدیم. عمو جاکوب مهندس بود و نوع جدیدی از ژنراتورهای الکتریکی را طراحی کرده بود. او اطمینان داشت که در آینده الکتریسیته اختراع خواهد شد و پدرم را متقاعد کرد که در روشن کرد شهر باوریا به او پیوندد. از آن جا که آن زمان در مونیخ بیش از 300000 هزار نفر سکونت داشتند،عمو جاکوب فکر می کرد که می تواند کارش را به یک تجارت خوب تبدیل کند. من در سه سالگی شروع به صحبت کردم که طبق آن چه بعدها بعضی از شرح حال نویسان نوشتند برای یک نابغه کمی دیر بود. البته قبل از آن سن هم صحبت می کردم، اما مشکل این بود که هیچ کس مرا درک نمی کرد. من بعضی از کلمات را دوبار می گفتم، بنابراین هر چیزی که می گفتم واضح بود، اما پرستارم فکر می کرد که مشکلی وجود دارد. وقتی شش ساله بودم، به خانه ی بزرگی که حیاط بزرگی هم داشت، نقل مکان کردیم. خانه جدید نزدیک کارگاه الکتریکی پدر و عمویم و نیروگاه برق بود. نیروگاه نزدیک به دویست نفر کارگر داشت. من با خواهرم مایا که دو سال از من کوچک تر بود، به مدرسه رفتم و در آن جا خواندن و نوشتن را آموختم. به نظر من درس خواندن خیلی سخت نبود؛ گرچه در ابتدا وقتی شروع به خواندن لغت ها کردم معلم ها می گفتند که سیلاب کلمه ها را تغییر می دهم. در مدرسه ابتدایی کاتولیک سینت پیتر، فقط دو بچه ی یهودی وجود داشت. یادم می آید روزی گروهی از بچه هایی که از من بزرگ تر بودند تعقیبم کردند و به خاطر یهودی بودنم، به من سنگ زدند. نمی توانستم دلیل کار آنها را بفهمم. شاید دلیلش این بود که ورزش را خیلی دوست نداشتم و از رژه ارتش که در آن زمان در آلمان خیلی رواج داشت، متنفر بودم. چیزی که واقعا دوست داشتم، ساختن اسباب بازی ها و قطب نما بود...