دزدهای ساحلی

معرفی کتاب دزدهای ساحلی نوشته ی پیام ابراهیمی
امروز صبح تمام بچه لاک پشت ها سر از تخم درآورده اند، بنابراین مامان لاکی آنها را به صف می کند تا از روی لیست اسامی، حضور و غیاب شان کند. به ترتیب شروع به خواندن می کند لاک گُل، لاک ناز، لاک نوش و... در آخر نوبت به لاک تاش می رسد؛ اما هرچه نامش را می خواند، صدایی به گوشش نمی رسد. او با نگرانی بارها و بارها نام لاک تاش را صدا می زند تا اینکه سرانجام بابا لاکی در کمال بی خیالی می گوید: ما این همه بچه داریم اگر یکی از آنها کم است، مساله ی خیلی مهمی نیست و ما باید به فکر این هایی که هستند باشیم.
برشی از متن کتاب
صبح بود و خورشید خمیازه کشان از پشت کوه ها بالا می آمد. مامان لاکی و بابا لاکی همه ی بچه هایشان را به صف کرده بودند. مامان لاکی دستش را کرد توی لاکش و یک کاغذ بیرون آورد و گفت: یک بار دیگه. اسم هاتونرو که خوندم، می گین حاضر. بچه لاک پشت ها با چشم هایی که مثل مروارید بزرگ، براق و گرد بود، به مادرشان خیره شده بودند. خیلی خوابشان می آمد. اما مامان لاکی نمی گذاشت بخوابند. می گفت یکی شان کم است. مامان لاکی کاغذ را بالا آورد و شروع کرد به خواندن اسم ها: لاک تین! لاک تین داد زد: حاضر. و کشان کشان خودش را به سنگی رساند و تندی خوابش برد. مامان لاکی ادامه داد: لاک گل... لاک ناز... لاک نوش... لاک تاش. لاک گل و لاک ناز و لاک نوش هم گفتند حاضر و تندی رفتند کنار لاک تین خوابیدند.