رفتن به محتوای اصلی

شکرستان و یک داستان: بچه‌ی سرراهی

شکرستان و یک داستان: بچه‌ی سرراهی
پدید آورنده(ها):
مترجم(ان):
محل نشر/ناشر:
سال نشر:
1394

کتاب «بچه سرراهی »به نویسندگی وحید پورافتخاری، روایت‌گر کودکی است به نام اسکندر که روزی در پشت خانه‌ی پهلوان فرصت و زیر دستانش او را سر راه گذاشته‌اند. اما به دلیل اینکه زندگی اسکندر مثل خودشان نشود تصمیم گرفتند او را پشت در خانه خواجه الماس بگذارند.
بچه سرراهی یکی از داستان‌های جذاب و آموزنده‌ی مجموعه «شکرستان و یک داستان» است که با روایتی ساده و روان و تصاویری رنگی و جالب برای کودکان ارائه شده.
ماجراهای شکرستان در شهری قدیمی و خیالی با بیش از ۱۰۰ شخصیت روی می‌دهد. این قصه‌ها بر اساس داستان‌ها، ضرب‌المثل‌ها و قصه‌های قدیمی و عامیانه‌ی ایرانی-شرقی انتخاب و سپس با رویکردی مدرن و به روز به رشته تحریر در آمده‌اند. در این شهر باستانی، هیچ‌کس در جایگاه خود نیست. تلاش شده تا با تغییر شکل تصویری و دراماتیک، شیوه‌ای اتخاذ شود که کوچک و بزرگ پس از خندیدن به طنز داستان‌ها، عمیقاً به فکر فرو روند و آینه رفتارهای اجتماعی و فرهنگی خود را بازنگری کنند.
در بخشی از کتاب بچه سرراهی می‌خوانیم:
رمضان گفت: «هی پهلوان! من را یادت هست؟ وقتی پیدایم کردی همین اندازه بودم. بزرگم کردی. آب و نانم دادی.» شعبان گفت: «حیف نیست این بچه مثل ما بشود؟»
پهلوان با اخم به هر دوی آن‌ها نگاه کرد که یعنی «بچه خواب است، آرام حرف بزنید.» بعد گفت: «رمضان، تو که مادرت زنده است. این شعبان بیچاره از بچگی پیش من بود» شعبان یادش آمد! گفت: «راست می‌گویی پهلوان.»
بعد پهلوان گفت: «ولی رمضان راست می‌گوید. نباید بگذاریم که اسکندر هم شبیه ما بشود و باید کاری بکنیم. اما چه کاری او شد فردا شب شعبان بروده به خانه خواجۀ الماس. خواجه الماس، تاجر الماس شکرستان بود. کلی هم پول داشت. پس تصمیم گرفتند اسکندر را جلوی خانه خواجه الماس بگذارند. البته این وظیفه مثل همیشه به دوش شعبان بیچاره افتاد...»

ایتا روبیکا