پدربزرگم کجاست؟

پدربزرگ «مایکل» از دنیا رفته و مایکل بسیار غمگین است. دوست مایکل، «والدو»، برای او توضیح میدهد هر انسانی یک روح دارد که در بدنش زندگی میکند و اینکه هر کسی که از این دنیا میرود، در جای دیگری به زندگیاش ادامه میدهد. والدو به مایکل میگوید چه کاری انجام دهد تا غم و اندوهش کمتر شود. حالا مایکل احساس بهتری دارد و تصمیم میگیرد برای پدربزرگش نامه بنویسد.
برشی از کتاب:
یک روز صبح مادر مایکل او را آرام آرام بیدار کرد و گفت که پدربزرگش، دیشب نزديک صبح فوت کرده است. مایکل مي دانست که پدربزرگش مدتی بیمار بود. عروسک خرسی را برداشت و محکم آن را بغل کرد.
سـپس بلنـد شـد و بـه اتـاق پدربـزرگ رفـت. مدتـی بـود کـه ایـن اتـاق خالـی بـود. روی صندلـی پدربـزرگ نشســت. صندلــی ســرد بــود. آیــا مي شــد پدربــزرگ دوبــاره برگــردد؟ همیـن موقـع درِ اتـاق بـاز شـد، والـدو بـود، دوسـت خـوب مایـکل.
والـدو بـه او گفـت: مي دانسـتم کـه اینجايـي. مایکل گفت: والدو، آخر برای چه پدربزرگ باید ميُمرد؟!