بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدای مهربان
هستی کوچولو ۹ سالشه و کلاس سوم هست.
یه روز عصر که هستی کوچولو به کلاس نقاشی رفته بود، به همراه پدرش به خانه برگشت.
او چیزهای جدیدی امروز یاد گرفته بود.
مادر هستی هم همه جا را تمیز کرده و برق انداخته بود.
روی میز وسط پذیرایی یک گلان پر از گلهای زیبا قرار داشت، و مادرش زیباترین لباسهایش را پوشیده بود.
هستی با تعجب به کادر نگاه کرد! گفت: مادر عید شده؟ یا میخواهیم بریم مهمونی؟
مادر خندید و گفت:
دختر گلم هر دو، هم عید شده و هم میخواهیم برویم مهمانی.
هستی با خودش فکر کرد و گفت: حالا که عید نوروز نیست و خیلی مانده به عید نوروز.
پس چه عیدی هست؟ با این فکر رفت که کیف و لوازم نقاشی اش را توی اتاقش بگذارد.
وقتی میخواست لباسش را عوض کنه یاد حرف مادرش افتاد.
به پذیرایی رفت و گفت مادر: مادر لباسهایم رو عوض کنم؟ لباس مهمونی بپوشم؟
مادر گفت: آره دخترم.
هستی پرسید: مگر نمیخواهیم بریم مهمانی؟
مادر گفت: بله، فقط باید قبل از آن به حمام بروی و خودت رو تمیز بشوری.
هستی کوچولو لباس هایش رو زیاد عوض کرد و به حمام رفت.
او دوتا کار را خیلی دوست داشت.
یکی حمام و یکی هم پوشیدن لباس های نو و قشنگ.
وقتی که هستی از حمام آمد بیرون، موی غذایی خوشمزه توی خانه میآمد و هوش از سر آمد میبرد.
هستی کوچولو تند و تند خودش را باحوله خوش کرد و رفت پیش مادرش و با خوشحالی گفت: مادر خودم را شستم.
حالا کدام لباسم را بپوشم؟
مادر لبخندی زد و گفت: هرکدام را که دوستداری دخترم، میتوانی آن را بپوشی.
هستی از حرف مادرش خیلی تعجب کرد!
چون مادر همیشه اجازه نمیداد که هستی هر لباسی که دوست دارد را بپوشد.
خلاصه، در این موقع، بودی خوش غذایی خوشمزه آمد!
هستی گفت: مادر مگه ما نمیخواهیم به مهمانی برویم؟
مادر گفت: بله، میدانم دخترم.
اما این سوال را چرا تو پرسیدی؟ مهمونی همینجا داخل خونهی ماست.
هستی گفت: مامان؟ مگه میشه؟ ما داخل خونهی خودمان میخواهیم به مهمانی بریم؟
مادر لبخندی زد و گفت: آره دختر عزیزم؛ چون ما مهمون خدا هستیم و خدای مهربون خودش از ما پذیرایی میکند.
امشب شب اول ماه مبارک رمضان و ماه مهمانی خداست و خدا هم همه جا هست، حتی توی خانه.
خلاصه هستی کوچولو تازه منظور مادرش را فهمیده بود.
با خوشحالی رفت توی اتاقش تا بهترین و زیباترین لباس هایش را بپوشد و خودش را برای مهمانی حاظر کند.
او که قشنگترین لباس هایش را پوشیده بود به پذیرایی رفت و با پدر و مادرش سر سفره افطار نشسته بود.
پدر مرتب از شام خوشمزه مادر تعریف میکرد.
در این موقع، از تلویزیون آهنگ زیبایی پخش شد و گفت فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، عید مومنان و بهار قرآن را به همه مسلمانان تبریک میگوییم.
به ذهن هستی یک موردی رسید و از پدرش پرسید:
پدر، فقط آدمهایی که روزه میگیرند مهمان خدا هستند؟
پدر پاسخ داد: خیر دخترم.
ممکنه خیلی از آدم ها نتوانند روزه بگیرند.
مثل بچههای کوچ، آدم های بیمار، کسانی که سنشان زیاده، مسافرها و خیلی های دیگر.
ببین من چقدر احکام بلدم.
بابای هستی هم بعضی از احکام ماه رمضان را به هستی توضیح داد و هستی خیلی خوشحال شد و گفت:
منم دوستدارم روزه بگیرم.
مامان به هستی قول داد که اجازه بده روزه های ماه مبارک رمضان را بگیرد.
چونکه هستی هم به سن تکلیف رسیده بود.
آیه 282 سوره مبارکه بقره (طولانیترین آیه قرآن)
بسم الله الرحمن الرحیم
{ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا تَدَايَنْتُمْ بِدَيْنٍ إِلَىٰ أَجَلٍ مُسَمًّى فَاكْتُبُوهُ ۚ وَلْيَكْتُبْ بَيْنَكُمْ كَاتِبٌ بِالْعَدْلِ ۚ وَلَا يَأْبَ كَاتِبٌ أَنْ يَكْتُبَ كَمَا عَلَّمَهُ اللَّهُ ۚ فَلْيَكْتُبْ وَلْيُمْلِلِ الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ وَلْيَتَّقِ اللَّهَ رَبَّهُ وَلَا يَبْخَسْ مِنْهُ شَيْئًا ۚ فَإِنْ كَانَ الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ سَفِيهًا أَوْ ضَعِيفًا أَوْ لَا يَسْتَطِيعُ أَنْ يُمِلَّ هُوَ فَلْيُمْلِلْ وَلِيُّهُ بِالْعَدْلِ ۚ وَاسْتَشْهِدُوا شَهِيدَيْنِ مِنْ رِجَالِكُمْ ۖ فَإِنْ لَمْ يَكُونَا رَجُلَيْنِ فَرَجُلٌ وَامْرَأَتَانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَدَاءِ أَنْ تَضِلَّ إِحْدَاهُمَا فَتُذَكِّرَ إِحْدَاهُمَا الْأُخْرَىٰ ۚ وَلَا يَأْبَ الشُّهَدَاءُ إِذَا مَا دُعُوا ۚ وَلَا تَسْأَمُوا أَنْ تَكْتُبُوهُ صَغِيرًا أَوْ كَبِيرًا إِلَىٰ أَجَلِهِ ۚ ذَٰلِكُمْ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ وَأَقْوَمُ لِلشَّهَادَةِ وَأَدْنَىٰ أَلَّا تَرْتَابُوا ۖ إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً حَاضِرَةً تُدِيرُونَهَا بَيْنَكُمْ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَلَّا تَكْتُبُوهَا ۗ وَأَشْهِدُوا إِذَا تَبَايَعْتُمْ ۚ وَلَا يُضَارَّ كَاتِبٌ وَلَا شَهِيدٌ ۚ وَإِنْ تَفْعَلُوا فَإِنَّهُ فُسُوقٌ بِكُمْ ۗ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۖ وَيُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ ۗ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ }