روایتی از روز اربعین
سلام بچهها! می خوام براتون یه قصه بگم، آمادهاید؟ خوب گوش کنید. مدتها از عاشورا میگذشت. یزید دستور داد تا اسرای کربلا رو به مدینه ببرن. برای همین یکی از سربازان رو مأمور کرد تا اسرا رو به مدینه ببره. حضرت زینب (س) که در میون اسیران بود، از اون مأمور درخواست کرد که اُونها رو به کربلا ببره تا حضرت زینب (س) و بقیه اهلبیت (ع)، بتونن مرقد امام حسین (ع) ویارانش رو زیارت کنن. اون مأمور هم قبول کرد و اُونها اربعین به کربلا رسیدن.
بچهها، اربعین روزیِ که حضرت زینب (س) و دیگر اسیران بعد از چهل روز که از عاشورا میگذشت، دوباره به کربلا اومدن و مرقد امام حسین (ع) ویارانش رو زیارت کردن. خیلی از شما، حتماً چیزهای زیادی درباره عاشورا و شهادت امام حسین (ع) شنیدید، ولی ببینم درباره اربعین هم کسی براتون حرفی زده؟ همون روزی که حضرت زینب (س) و دیگر اسیران به کربلا اومدن. در اون روز، حضرت زینب (س) وقتی به مزار برادرش امام حسین (ع) رسید، به یاد روز عاشورا افتاد و اشک از چشمانش جاری شد و با برادرش از رنجهایی که کشیده بود حرف زد و از ستم دشمن صحبت کرد.
بچههای عزیز! ما هم برای زنده موندنِ نام امام حسین (ع)، عاشورا و اربعین، هم عزاداری میکنیم، هم نقاش های زیر را رنگ آمیزی میکنیم.