روایتی از ویژگی برترین الگو در کودکی
مکّه شلوغ بود. مردم از همهجا؛ صحرا، ده و روستا و ... برای زیارتخانه خدا به مکّه آمده بودند. بازارها، پر از فروشنده و خریدار بود. نگهبانانی در شهر، مسئولیت امنیت و آرامش به عهده گرفته بودند. مقررات در شهر محترم شمرده میشد. عَبْدُالمُطَّلِب (۱) و همکاران او در سازمان «رفاده» مشغول انجام مسئولیت بودند، ناگهان از گوشه میدان مرکزی شهر سروصدا بلند شد.
یک نفر دادوفریاد به راه انداخته بود. شکایت داشت. سراغ عبدالمطلب را میگرفت. دستهای از مردم هم دنبال او بودند. وی خدمت عبدالمطلب آمد و گفت: صبحبهخیر! ای رئیس مکه! مردم میگویند شما از بزرگان این شهر هستید، اما این چه وضعی است؟ دردان شهر شما کیسه پولم را بردند، مرا بیچاره کردند. میخواستم قدری سوغاتی برای خانوادهام تهیه کنم، ولی حالا خودم هم گرسنه میمانم.
- عبدالمطلب گفت: «شما در ای مکّه میهمان هستی، ما از تو پذیرایی میکنیم. تو خود میدانی، ما نمیتوانیم برای هر کیسه پول یا هر بسته اثاث مردم یک نگهبان بگذاریم. مردم باید خودشان هم مواظب باشند و مال خودشان را حفظ کنند. اگر دزدی هم باشد، او در میان مردم ناشناس است. ما تقصیری نداریم، ولی اگر مالت پیدا نشد آن را هم جبران میکنیم. در این روزها که مردم برای زیارتخانه خدا به مکّه آمدهاند، همه دوست و میهمان ما هستند. حالا بگو ببینم: کیسه پولت نشانی آن چه بود و چگونه گم شد؟»
- مرد گفت: «دهانم خشکشده، کاش یکقدری آب خوردن پیدا میشد!» محمد کودک هفتساله، دوید و یک ظرف آب به دست آن مرد داد.
- مرد آب را خورد و گفت: «زنده باشی پسر! اما پول من توی یک کیسه پشمی بافتنی زردرنگ بود که درش را با نخ سیاهی بسته بودم. توی کیسه مقداری سکه طلا و کمی سکه نقره و قدری هم پول خرد بود.» (۳)
- عبدالمطلب گفت: «شاید دزدی در کار نباشد. ممکن است کیسه پولت را گمکرده باشی، کمی صبر داشته باش!» مرد کمی آرام شد، اما محمد بیقرار گردید. به نظرش رسید که کیسه پول را دیده باشد. صبح از خانهدرآمده بود و با بچهها بازی میکرد. یکی از بچهها چیزی از زمین برداشت و زیر پیراهنش پنهان کرد. محمد یقین نداشت، برای همین تصمیم جدی گرفت که برود تحقیق کند. از پدربزرگش اجازه خواست و بهطرف خانه آن کودک روانه شد. از داخل خانه سروصدای بچهها بلند بود، گویا بازی میکردند.
- محمد آن کودک را به نام صدا زد: «معاذ ... معاذ ...» وقتی «معاذ» آمد،
- آهسته به او گفت: «معاذ! راستش اینکه مردی پولش را گمکرده، به نظرم کیسهای که تو پیدا کردی همان باشد و مال اوست.»
- معاذ ناراحت شد و گفت: «نه! چیزی نبود! من چیزی پیدا نکردم! اصلاً من از خانه بیرون نرفتهام!» بعد
- لحظهای مکث کرد و گفت: «ببین محمد! راستش را بخواهی آن کیسه، یک بستۀ کوچک پول بود. میخواهم آن را با بچهها تقسیم کنم! تو هم سهم خود را بگیر!»
- محمد گفت: «این کار، خیلی بد است خیلی زشت است! پول مال مردم است، چگونه ما برداریم؟»
- بچههای دیگر هم آمدند و گفتند: «محمد! از جان ما چه میخواهی؟ چرا دعوا درست میکنی؟ اصلاً چه کسی از تو خواسته که دخالت میکنی؟ مگر کیسه را امانت به دستتو سپرده بودند؟ اگر سهمت را میخواهی، اگر نصف پول را میخواهی، یا اگر همهاش را میخواهی بگو! ما کیسه را به تو میبخشیم، آنوقت هرقدر که دلت خواست به ما بده!»
- محمد گفت: «نه! موضوع این است که باید معلوم شود، کیسه پول مال چه کسی است. مال پیداشده باید به صاحبش برسد.» معاذ عصبانی شد و یقه پیراهن محمد را گرفت و بنای فریاد گذاشت. محمد هم بازوی او را گرفت، در این میان بیشتر کودکان از معاذ و چندتایی هم از محمد طرفداری کردند. سروصدا در کوچه زیاد شد، همسایگان و رهگذران جمع شدند. کار داشت بهجاهای باریک میکشید که چند نگهبان از نگهبانانی که مأمور امنیت شهر مکّه بودند، وارد کوچه شدند.
- نگهبانان در کوچه بلند فریاد میزدند: «خبر! ... خبر! ... کیسه پولی از یک میهمانی که برای زیارتخانه خدا به مکّه آمده، در شهر گمشده! هر که آن را به صاحبش برساند سزاوار ستایش و مژدگانی است.»
- محمد جارچی را صدا زد و نگهبانان جارچی را از ماجرا پیدا شدن کیسه پولی که پیداشده، باخبر کرد. خبر به گوش عبدالمطلب رسید. او پسرش حمزه عموی حضرت محمد (ص) را فرستاد. حمزه را همه میشناختند. او همیشه هوادار حق بود. درراه حق تا پای جان ایستادگی میکرد. همه مردم به احترام او ساکت شدند.
- حمزه گفت: «چیزی میشنوم، ولی از چگونگی آن آگاه نیستم، اما محمد راستگو و امین است و هرگز دروغ نمیگوید ... حق باید به حقدار برسد.»
- مادر معاذ ـ که از شکاف دیوار مردم را تماشا میکرد ـ کمی ترسید، کیسه پول را آورد و تقدیم حمزه کرد و گفت: «... بچهاند، نمیدانند چه میکنند.»
بعد از دریافت کیسه از مادر معاذ، آن مرد هم آمد! نشانی کیسه را از او پرسیدند. نشانی درست بود! کیسه را به او دادند. مرد مسافر تشکر کرد. به هر یک از بچهها مقداری مژدگانی داد. محمد مژدگانی نگرفت و گفت: «من جزو آنها نیستم، فقط آمده بودم تا از حق دفاع کنم.» همه مردم با خوشحالی پراکنده شدند، آنوقت محمد دست معاذ را گرفت و گفت: «معاذ ... از من ناراحت نباش! ما باهم رفیق هستیم، ولی میخواهم برای شما رفیق خوبی باشم.
رفیقی راستگو و درستکار باشم. معاذ! حالا بهتر شد یا آنطور که تو میخواستی؟!» معاذ گفت: «والله اینطور بهتر شد، هم ما پولدار شدیم، هم آن مرد خوشحال شد. هم پول ما حلال است، هم دلخوری پیدا نشد. کار خوبی کردی که بر حرف حق ایستادی.» (۴) این داستان زبان به زبان در شهر مکّه پیچید و از آن روز دو لقب «ص ا د ق» و «ا م ی ن» همراه نام محمد هفتساله گردید. آیا کسی که از کودکی پاک، باادب، امین، بخشنده، راستگو و... است، می تواند برای ما «ا ل گ و» باشد؟ قرآن پیامبر (ص) را برای ما «ا ل گ و» معرفی میکند؛ تا اعمال و رفتارمان مانند پیامبر (ص) باشد.
ترجمه آیه را می خوانم تا یکی ازشما دانش آموزان، آیه را با صوت قرائت کند. براى شما اگر به خدا و روز قيامت اميد مىداريد و خدا را فراوان ياد مىكنيد، شخص رسول اللّه مقتدا و «ا ل گ و» پسنديدهاى است. (۵) آیا شما هم داستانی از زندگی و رفتار پیامبر (ص) بهعنوان بهترین «ا ل گ و» در ذهنتان هست؟
جوانمردی و شجاعت پیامبر (ص) برترین الگو
روزی در دوران جوانی پیامبر (ص) ، مرد تاجری وارد مکه شد، عدهای جنسهایش را از وی گرفتند. مرد تاجر هر چه کمک طلبید کسی به فریادش نرسید، بر بالای تپهای رفت و فریاد زد کسی در این شهر نیست که صدای مظلومی را بشنود و او را کمک کند؟ مردم شهر که از این چیزها زیاد دیده بودند، توجهی به او نکردند، ولی همین که صدایش به گوش پیامبر (ص) رسید، سخت ناراحت شد و به همراه گروهی از جوانان شهر مکه پیمان بستند از این به بعد اگر در شهر به کسی ظلم شود به کمک او بشتابند.
مهربانی و گذشت برترین الگو
در جنگ حنین وقتی اسرا را آوردند، در بین آنها خواهر رضاعی پیامبر (ص) به نام شیما وجود داشت. او نزد حضرت آمد و از پیامبر (ص) طلب بخشش کرد. حضرت همین که فهمید خواهر رضاعی او در بین اسیران است، نه تنها او را، بلکه تمامی افراد قبیلهاش را نیز که اسیر شده بودند آزاد کرد.
اخلاق نیک و پاکیزگی پیامبر (ص) برترین الگو
همیشه در سلام کردن بر دیگران پیشی میگرفت. کودکان را خیلی دوست میداشت و آنها را نوازش میکرد و با آنها به بازی مشغول میشد. لباس حضرت همیشه مرتب و پاکیزه بود. و پیوسته از عطر استفاده میکرد. وقتی از جایی میگذشت تا مدتها بوی عطر او به مشام میرسید.
رفتار برترین الگو با مردم
از مردم با روی خوش استقبال میکرد. اگر سه روز یکی از یارانش را نمیدید، سراغش را میگرفت. اگر مریض بود، به عیادتش میرفت و اگر گرفتاری داشت، به او کمک میکرد. در کارها با مردم شرکت میکرد و دوست نداشت بنشیند و دیگران برای او کار کنند.
برترین الگو و وفاداری به عهد
عمار یاسر گوید: قبل از بعثت، من و حضرت با هم چوپانی میکردیم. یک روز پیشنهاد کردم که فلان چراگاه برای گوسفند چرانی خوب است، فردا به آنجا برویم. حضرت هم پذیرفت. فردا به آنجا رفتم، دیدم پیامبر (ص) قبل از من به آنجا آمده است، ولی گوسفندان خود را از چریدن باز میدارد. از علت این کار سئوال کردم، فرمود: چون وعده من و تو این بود که با هم شروع کنیم، نخواستم گوسفندان من قبل از گوسفندان تو از چراگاه استفاده کنند.
گذشت و بخشش پیامبر (ص)
روزی پیامبر (ص) در بیابانی تنها زیر درختی استراحت کرده بود. یکی از دشمنان او را شناخت و با شمشیر کشیده بر آن حضرت (ص) حملهور شد. همانگونه که پیامبر (ص) راحت آرمیده بود، خطاب کرد و گفت: کیست که تو را از این شمشیر بران من نجات بدهد؟
- پیامبر (ص) بدون آن که به خود اضطرابی راه دهد، جواب داد: «خدا».
- دشمن با شتاب شمشیر را فرود آورد، اما شمشیر از دستش افتاد.
- پیامبر (ص) بیدرنگ برخاست و شمشیر را برگرفت و به او فرمود: «کیست که تو را از این شمشیر نجات بخشد؟»
- او که جز ترس و وحشت جوابی نداشت گفت: هیچ کس
- پیامبر (ص) او را بخشید و از او درگذشت و فرمود: از من یاد بگیر که چگونه میتوان رحم داشت. او از دوستان پیامبر (ص) شد.
دو دسته کارت داریم، روی یک دسته لباسهای اسلامی و پسندیده را نوشتیم و روی دسته دیگر لباسهای نامناسب و غیرمناسب را، شما میتوانید کمک کنید تا آنها را نام ببریم.
- لباس اسلامی و پسندیده لباس نامناسب و ناپسند
- لباس ساده لباس با عکس زننده
- لباس مخصوص به خود لباس دیگران
- لباس پاک لباس نجس
- لباس بلند لباس کوتاه
- لباس اندازه لباس غیر معمول
- لباس با رنگ مناسب لباس با رنگ زشت و زننده
روایت غذای دسته جمعی از پیامبر برتین الگو و یارانش
داستان از آن جایی شروع شد که پیامبر (ص) همراه اصحاب و یاران خودشان به سفری رفته بودند. بعد از طی کردن مسافتی طولانی، تصمیم گرفتند که استراحتی کنند و غذایی بخورند. سپس به سفر خود ادامه دهند. برای همین هم از اسبها و شترهای خود پیاده شدند. بارهای خود را بر زمین گذاشتند و تصمیم گرفتند که برای غذا، گوسفندی را قربانی و آماده کنند. یارپیامبر (ص) که از پیامبر (ص) یاد گرفته بودند که همیشه در کارها یکدیگر را یاری کنند، هر کدام مسئولیتی را قبول کردند.
- یکی از اصحاب گفت: «قربانی کردن گوسفند با من.»
- دیگری گفت: «کندن پوست آن با من.»
- سومی گفت: «پختن گوشت آن با من.» و ... . به این ترتیب هر کسی، کاری را قبول کرد.
- در این هنگام، صدایی به گوش اصحاب رسید: «جمع کردن هیزم از صحرا هم با من». همه این صدا را میشناختند. صدای مبارک پیامبر (ص) بود. هیچ کس انتظار کمک کردن از پیامبر (ص) را نداشت. آخر او فرستاده خدا و رهبر آنها بود.
- برای همین هم به پیامبر (ص) گفتند: «یا رسول الله! شما زحمت نکشید و راحت بنشینید. ما خودمان با کمال افتخار همه این کارها را انجام میدهیم.» پیامبر (ص) فرمود: «میدانم که شما انجام میدهید، اما خداوند بندهای که در میان یارانش خود را بالاتر ببیند و برای خود نسبت به دیگران امتیاز خاصی قائل شود، دوست ندارد.» پیامبر (ص) این جمله را فرمود و سپس به طرف صحرا حرکت کرد و به مقدار لازم هیزم از صحرا جمع کرد و برای پختن غذا آورد.
این داستان، یکی از رفتارهای زیبای پیامبر (ص) بود. به نظر شما از این داستان چه نتیجهای میتوان گرفت؟ اما یک سئوال: هر کس که قسمتهای قبل را خوب گوش کرده باشد، میتواند پاسخ این سئوال را بدهد. گفتیم که قبل از ما چه کسانی بر پیامبر (ص) درود و صلوات فرستادهاند؟ بله، خداوند و ملائکه.
پانویس:
عَبْدُالمُطَّلِب بن هاشم بن عبدمناف (۱۲۷-۴۵ قبل از هجرت، ۵۰۰-۵۷۹ م) جدّ (پدربزرگ) پیامبر (ص)، بزرگ قبیله قریش و از بزرگان مکه بود. نام او شیبه، کنیهاش ابوالحارث (حارث بزرگترین پسر او بود)، و مادرش سلمی بنت عمر از قبیله خزرج بود. چون در سر او موهای سپید دیده میشد، او را شیبه (سپیدمو) مینامیدند. عبدالمطلب در بین مردم به «فیاض» (بخشنده) شهرت داشت. وی از طرف پدر پردهدار کعبه بود و پسران او نیز این منصب را داشتند.
زمانی که ابرهه، پادشاه یمن، برای انهدام کعبه به مکه لشگر کشید، عبدالمطلب بهعنوان بزرگ قریش به دیدار او رفت اما فقط از او خواست ۲۰۰ شتری را که از او غارتشده بود، بازگرداند. ابرهه گفت: «چرا به این خواسته کوچک اکتفا میکنی، درحالیکه من برای خراب کردن کعبه آمدهام.»
عبدالمطلب گفت: «من صاحب شتران قریش هستم و کعبه، پروردگاری دارد که خود، از آن نگاهبانی میکند.» عبدالمطلب اولین کسی بود که در ماه رمضان به کوه حراء میرفت و در تنهایی به عبادت میپرداخت. او ۱۰ پسر به نامهای عبدالله، عباس، حمزه، ابوطالب، زبیر، حارث، حجل، مقوم، ضرار، ابولهب داشت و ۶ دختر به نامهای صفیه، ام حکیم، عاتکه، امیمه،أروی و بره. عبدالمطلب همانند دیگر اجداد پیامبر (ص) از آیین توحید و دین پیامبر (ص) ابراهیم پیروی میکرد و از شرک بیزاری میجست. پس از مرگ عبدالله، سرپرستی پیامبر (ص) به عهده عبدالمطلب قرار گرفت.
وی محمد (ص) را بسیار گرامی میداشت و او را فرزند خود میخواند. هنگامیکه پیامبر (ص) ۸ ساله بود، عبدالمطلب در ۱۲۰ سالگی از دنیا رفت. (بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۱۱۹، السیرةالنبویه، ج ۱، ص ۱۵۰-۱۵۵-۱۶۰-۱۱۳-۱۷۸، اسدالغابه، ج ۱، ص ۲۲، تاریخ الطبری، ج ۱، ص ۵۰۱-۵۰۳، بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۱۴۴ ح ۷۶، کمالالدین، الکامل، ج ۱، ص ۴۵۶، صبح الاعشی ج ۱ ص ۳۵۶، فروغ ابدیت، ج ۱، ص ۱۱۷، السيرةالنبويه، ابن هشام، ج ۱، ص ۱۳۲؛ الطبقات، ابن سعد، ج ۱، ص ۶۳)
- رفادة: رِدَ (ع اِ) یا رِفادت. رفاده بالشی که زیر زین ستور نهند تا برآید. مسئوليت رفادت در هنگام موسم حج، پذيرايى از زائران كعبه مانند آبرسانی، طعام دادن به حاجيان و ... بود. (یادداشت مؤلف، منتهی الارب وآنندراج)
- ۷۰ دینار طلا و ۱۰۰ درهم نقره.
- قصههای خوب برای بچههای خوب، مهدی آذر یزدی، ج ۸، ص ۱۸.
- برتر؛ براى شما اگر به خدا و روز قيامت اميد مىداريد و خدا را فراوان ياد مىكنيد، شخص رسول اللّه مقتداى پسنديدهاى است. احزاب، ۲۱. از مهارت کارت استفاده شود.