مقدمه ای بر مهمان کوچک
امام حسین (ع) دومین ثمره پیوند آسمانی امام علی (ع) و فاطمه (س) از شریف ترین و اصیل ترین خانواده ها در سوم شعبان چهارم هجری در مدینه به دنیا آمد. دوران کودکی امام حسین علیه السلام آکنده و لبریز از آموزه های اخلاقی، تربیتی و فضیلت های انسانی است. امام حسین (ع) تا هفت سالگی در مهد نبوت تربیت شد. پیامبر امام حسین (ص) را در آغوش خویش با آموزه های آسمانی اسلام پرورش داد و زیرنظر خود تربیت کرد. خواندن، شنیدن و مطالعۀ نحوۀ ارتباط و رفتار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با آن گرامی در آن دوران، بسی جذاب و شیرین است. هر چند درباره دوران نوجوانی امام حسین (ع) در منابع اسلامی، با کمال تأسف مطالب بسیار کمی یافت میشود. اینکه دوران ولادت امام حسین (ع) از کودکی، نوجوانی، عصر امامتش تا پیش از واقعه کربلا و شهادتش در چه مقطع تاریخی از اسلام و با چه حوادث و اتفاقاتی سپریشده نکاتی است که کمتر گفته و شنیدهشده و برای دانستنشان باید سیری در تاریخ اسلام ...
ادامه با تدریس PowerPoint در پیوست.
شعر برای مهمان کوچک
ماه ماه میلاد سه گل
ماه ماه میلاد سه نور
ماه ماه میلاد بهار
ماه ماه شادی ماه شور
عطر خوش بوتهی یاس
شکوفهی قشنگ سیب
ستارهی سوم دین
امام حسین (ع)
روشنی نور یقین
امام حسین (ع)
ماه قشنگ آسمون
امام حسین (ع)
طلوع باور زمین
امام حسین (ع)
ادامه تدریس با PowerPoint در پیوست
روایتی از مهمان کوچک
اُمُّسَلَمِه در سایه نشسته بود و استراحت میکرد. تازه حیاط را آب پاشیده بود تا خنک شود. بوی کاهگل حیاط را پرکرده بود. عصر گرمی بود. احساس کرد صدایِ درمیآید. چه کسی بود؟ بلند شد. کسی در را فشار میداد و سعی میکرد داخل شود. بهطرف دررفت. معلوم بود بچه است. پسربچهای با شیرینزبانی گفت: پدربزرگ!
صدا را شناخت. تعجب کرد. نوهی پیامبر (ص) را دید که دستش را از لای در داخل آورده و میخواست وارد شود. اُمُّسَلَمِه لبخندی زد و گفت: صبر کن عزیزم! و در را باز کرد.
لپهای امام حسین (ع) سرخشده بود. اُمُّسَلَمِه دست او را گرفت و از سایهی دیوار به اتاق برد و گفت: هوا گرم است. چرا بیرون آمدی؟
امام حسین (ع) نگاهی به اتاق کرد و پرسید: پدربزرگ کجاست؟
اُمُّسَلَمِه تشکی انداخت و از امام حسین (ع) خواست بنشیند. پیالهی آبخنکی آورد و گفت: پدربزرگ استراحت میکند؛ و بیرون رفت.
اُمُّسَلَمِه که رفت، امام حسین (ع) برخاست. از لبهی پنجره قد کشید. حیاط، ساکت بود. یک قمری و چند گنجشک در سایهی نخل دانه میخوردند. بهطرف دررفت. صندلهایش را پوشید و دوید. گنجشکها پریدند و لابهلای شاخ و برگ درخت قایم شدند. آفتاب داغ بود.
امام حسین (ع) اتاق استراحت پدربزرگ را بلد بود. از پلهها بالا رفت و از کنار پنجره گذشت. پدربزرگ دراز کشیده بود. پارچهی سفیدی رویش بود و فقط صورتش دیده میشد. احساس کرد میخندد. نگاهی به حیاط کرد. ساکت و خلوت بود. اُمُّسَلَمِه هنوز نیامده بود. میخواست برگردد؛ اما دلش برای پدربزرگ تنگشده بود. میخواست با او بازی کند و مثل هرروز روی سینهاش بنشیند. در چهارچوب در ایستاد و بهآرامیگفت: پدربزرگ؟! اما پیامبر (ص) بیدار نشد. کفشهایش را درآورد. دلش میخواست بغل پدربزرگ بخوابد. آهسته جلو رفت. نزدیک پیامبر (ص) کاسهی آبی بود. پایش به آن خورد. کاسه صدا کرد. ترسید، خواست برگردد که پدربزرگ چشمانش را باز کرد. با دیدن نوهی کوچکش، لبخندی زد و دستانش را دراز کرد. امام حسین (ع) بهطرف پدربزرگ رفت. پیامبر (ص) همانطور که خوابیده بود، بازوهای کوچک امام حسین (ع) را گرفت و او را روی سینهاش نشاند. او را به سینهاش چسباند و بوسید و قلقلکش داد. امام حسین (ع) خندید. پیامبر (ص) دوباره او را بوسید.
اُمُّسَلَمِه که با سبد میوهای به حیاط آمده بود، با شنیدن صدای خنده، از پلهها بالا رفت. قمریای که در ایوان لانه داشت بهآرامی میخواند. اُمُّسَلَمِه، یکلحظه پیامبر (ص) را دید که لبهای نوهاش را میبوسید. آندو باهم میخندیدند و صحبت میکردند. بادی وزید و پرده جلو در را به رقص درآورد. اُمُّسَلَمِه تبسمی کرد و زیر لب گفت: چهبهتر که این میوهی بهشتی را بهترین انسانهای روی زمین باهم بخورند. (1)
ادامه تدریس با PowerPoint در پیوست
مهمان کوچک، محبوب پیامبر (ص)
پیامبر (ص) نهتنها به وجود امام حسین (ع) به شدّت عشق میورزید؛ بلکه به کودکانی هم که با آن حضرت (ع) بازی میکردند و مهر و علاقه به امام حسین (ع) نشان میدادند، محبّت میکرد و آنها را نیز گرامی میداشت. آن حضرت (ع)، روزی با گروهی از یاران خود از مسیری عبور میکرد، عدهای از کودکان در آن مسیر با همدیگر بازی میکردند. پیامبر (ص) نزدِ یکی از آنان رفت و او را نوازش کرد و پیشانیاش را بوسید، کودک را در بغل گرفت و بسیار با وی مهربانی کرد. از پیامبر (ص) سؤال شد: «ای رسول خدا! چرا اینقدر به این کودک در میان سایر کودکان علاقه نشان میدهید؟» پیامبر (ص) فرمود: «این کودک با حسین من همبازی است. روزی دیدم با حسین بازی میکند و خاک قدم حسین را توتیای (سرمه) چشمش میکند. من او را به علت دوست داشتن حسین، دوست میدارم. جبرئیل به من خبر داد که در واقعه کربلا این کودک، از یاران وفادار حسینم خواهد بود.» (2)
ادامه تدریس با PowerPoint در پیوست
امام حسین(ع) و لباس سرخ بهشتی
روز عید بود. دو فرزند فاطمه (س) به خانه پیامبر (ص) شتافتند و عرضه داشتند. «ای جدّ بزرگوار! امروز روز عید و شادی است فرزندان اعراب، همه، لباسهای رنگارنگ و تازه و شاد پوشیدهاند؛ امّا ما لباس نو نداریم تا بپوشیم.» پیامبر (ص) ناراحت شد و به فکر پاسخ به نیازهای روحی آن دو کودک افتاد؛ امّا لباسی شایسته برای روز عید نداشت. از خداوند متعال استمداد طلبید! خدایا! دل این دو کودک و مادرشان را نشکن! سپس جبرئیل نازل شد و دودست لباس سفید بهشتی آورد. پیامبر (ص) خوشحال شد و فرمود: «ای سروران جوانان بهشت! این لباسها را خیاط پروردگار بهاندازه قد شما دوخته است.» آنان گفتند: «ای جدّ بزرگوار! اینها چیست؟ تمام بچههای عرب، لباسهای رنگارنگ و بانشاط میپوشند و ما پیراهن سفید به تن کنیم؟!» رسولالله (صلیالله علیه و آله) دوباره به فکر فرو رفت. جبرئیل (ع) گفت: «ای محمد! نگران نباش! رنگرز خداوند آنها را به هر رنگی بخواهند رنگ میکند و دل این بچهها را شاد خواهد کرد.» و سپس با اشاره جبرئیل ظرف آب و طشتی آوردند. جبرئیل گفت: «من آب میریزم و تو آن لباسها را در زیرآب فشار بده هر رنگی بخواهند همان میشود.»
پیامبر (ص) به امام حسن (ع) فرمود: «نور چشمم! تو چه رنگی دوست داری؟» او گفت: «باباجان! من رنگ سبز میخواهم.» پیامبر (ص) آن را در طشت، خیس کرد و فشار داد. آن لباس سفید به لطف و قدرت خداوندی به رنگ زبرجد سبز درآمد آن را به امام حسن (ع) داد و او نیز پوشید. آنگاه لباس امام حسین (ع) را در طشت قرارداد و جبرئیل آب ریخت. پیامبر (ص) به امام حسین (ع) فرمود: «نور چشمم و عزیز دلم! تو چه رنگی دوست دارد؟» حسین گفت: «ای جدّ گرامی! من رنگ سرخ میخواهم.» پیامبر (ص) لباس را در طشت فشار داد و لباس به رنگ یاقوت سرخ درآمد و امام حسین (ع) آن را گرفت و پوشید.
پیامبر (ص) از اینکه خواسته آن دو بچه را عملی ساخته بود خوشحال شد و آن دو کودک نیز با شادمانی، نزد مادر دویدند. بعد از رفتن آنان، جبرئیل گریه کرد. پیامبر (ص) علت گریه را سؤال کرد و فرمود: «ای جبرئیل! امروز، روز شادی است و فرزندانم خوشحال شدند. آیا تو گریه میکنی؟»
جبرئیل گفت: «ای رسول خدا! گزینش این رنگها انتخابی ساده نبود و آن ها براساس تقدیر و سرنوشتی که دارند رنگها را برگزیدند. پسرت حسن که رنگ سبز انتخاب کرد، مسموم میشود و از شدت سمّ، رنگ بدنش به سبزی میگراید و فرزندت حسین براثر ضربات شمشیر کشته میشود و بدنش به خون آغشته و سرخفام خواهد شد.» پیامبر (ص) با شنیدن این سخن، محزون شد و گریست. (3)
خاطرهای از دوران کودکی امام حسین(ع)
روزی ابو الحوراء سعدی از امام حسین (ع) خواست تا خاطرهای را از دوران کودکی خود، در محضر پیامبر (ص) بیان کند. آن حضرت (ع) فرمود: روزی در حضور جدّ بزرگوارم بودم. برای آن حضرت (ص) مقداری خرما آوردند. من که کودک بودم دست دراز کردم تا یک خرما بردارم و میل کنم؛ اما پیامبر (ص) آن را بهسرعت از دستم گرفت و بهجای خود نهاد و به من فرمود: «عزیزم! صدقه بر خاندان محمد حلال نیست!» (4)
ادامه سیره با کلیک در پرتویی از نور
ادامه تدریس با PowerPoint در پیوست
منابع:
- مهمان کوچک، مسلم ناصری به نقل از مقتل الحسين خوارزمي، ج ۱، ص ۲۳۱، (ام سلمه، یکی از زنان پیامبر).
- بحارالانوار، علامه محمد باقر مجلسی، نشر الوفاء، بیروت، ۱۰۴۰ ق، ج ۴۴، ص ۲۴۲.
- بحارالانوار، ج ۴۴، ص ۲۴۵ و العوالم، الامام حسین (ع)، شیخ عبدالله البحرانی، مدرسة الامام المهدی، ۱۴۰۷ ق، ص ۱۱۹ و ماهنامه اطلاع رسانی، پژوهشی، آموزشی مبلغان شماره142.
- موسوعة کلمات الامام الحسین (ع)، گروه حدیث پژوهشکده باقر العلوم (ع)، نشر معروف، قم، 1416 ق، ص 588.
پیوست | Size |
---|---|
امام حسین(ع)-(فایل ارائه)-مهمان کوچک | 2.34 مگابایت |
پرتویی از نور-مهمان کوچک | 275.14 کیلوبایت |